انگار همین دیروز بود که خداوند تو را به پیامبر اکرم(ص) هدیه داد.کوران مدینه او را به خاطر نداشتن پسر سرزنش می کردند ولی خداوند تو را کوثر نامید از آن جهت که خیر کثیر بودی.
کودکی ات چگونه گذشت؟ آخر کودک دوساله را چه به شعب ابی طالب!
اما خدا تو را از همان اول مادر آفریده بود و چقدر زیباست این کلمه! تو برای ساکنان شعب ابی طالب بسان سنگ صبور بودی!
نمی دانم چه کشیدی وقتی مادرت رفت ولی تو آنقدر صبور بودی که پیامبر تو را مادر خطاب کرد.
چه مادری! چه فرزندی! روزهای سخت نبی، تمسخرها، ریشخندها، سنگ خوردن ها، همه و همه در کنار تو قابل تحمل می شد. اما ظرفیت تو بیشتر از این حرف هاست...
خواستگاران مدینه می آیند و می روند ولی کسی جز علی(ع) لیاقت تو را نداشت.علی نیز آمد. پیامبر گفت: چه داری؟ گفت: شمشیر و زره و شتر. نبی از آینده خبر داشت. او دخترش را می شناخت. علی را هم می شناخت. مردم را هم می شناخت. گفت: شمشیر و شتر لازمت می شوند ولی سپرت را بفروش و برای عروسی ات خرج کن. علی سپرش را فروخت اما دیگر نگران نداشتن سپر نبود. او فاطمه(س) را داشت.
«می رسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد وإن یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد»*
فاطمه وارد خانه ی علی می شود. اما نبی طاقت دوری دخترش را ندارد. او روبروی خانه اش اتاقکی محقر ولی باصفا برای آنها می سازد تا رایحه ی بهشت را که از جانب فاطمه می آید به راحتی استشمام کند.
علی مرد ماندن در خانه نیست. علی مرد میدان است. روزها می آیند و می روند و علی دوشادوش پیامبر خودنمایی می کند.اما نگران خانه نیست. او فاطمه را دارد. سنگ دستاس اگر زبان داشت چه چیزها که نمی گفت! دلم تنگ مدینه است! تنگ بقیع! خدایا ما هم آرزو داریم! اما...
بیشتر از دوماه از رحلت رسول خدا نگذشته بود که در خانه ای را سوزاندند. پهلوی دختری را شکستند و بچه اش را شهید کردند و شوهرش را ... چه بگویم؟!
اما پیامبر می دانست. روزهای آخر عمر نبی بود که علی و فاطمه بر بالین او نشسته بودند. پیامبر به علی گفت: سرت را نزدیک بیاور. او می خواست وصیت کند. هرچه می گفت علی بدون تردید پذیرفت. اما ناگهان علی سرش را بالا آورد. صورتش سرخ شده بود و رگ های گردنش متورم.آری نبی گفت که همسرت را در کوچه سیلی می زنند و به شهادت می رسانند ولی تو باید صبر کنی.
چه می کشد شیعه از این کوچه!
آن روز زهرا از شدت ضربه توان راه رفتن نداشت ولی تا شنید علی را با دستان بسته برده اند تا به زور از او بیعت بگیرند به سوی مسجد شتافت.سخنان زهرا همه را به خود آورد و مردم نظاره گر را به گریه واداشت.او سپر بلای علی شده بود. از گریه ی زهرا ستون های مسجد به لرزه در آمده بودند.یک نفرین کافی بود تا آنجا با خاک یکسان شود ولی وصیت نبی در ذهن علی نقش بسته است.علی اشاره می کند که نفرین نکن و این جمله برای زهرا کافی بود. حجت بر او تمام شده بود. زهرا باز هم از خود گذشت تا اوج ولایتمداری را به ما بنمایاند.
عشق یعنی صبر در هنگام خشم عشق یعنی هرچه حیدر گفت چشم
از آن روزها 1400 سال می گذرد ولی داغ تو همچنان بر سینه ی شیعیانت سنگینی می کند. نمی دانم این شبها بر مولایم چگونه گذشت. فاطمیه بدون حضرت حجت(عج)! بر ما می گذرد. اما ما همچنان منتظریم تا زیر رکابش بتازیم و برویم تا انتقام سیلی مادر را بستانیم.
آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)
* سید حمیدرضا برقعی